سه‌شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۱
وقتی واژه‌ها در عزای مادرِ عشق می‌گریند

حوزه/ به مناسبت سالروز شهادت حضرت ام‌ابیها (س)، مجموعه‌ای از اشعار علما و ادیبان شیعه، یادآور غم سنگین و جایگاه بی‌بدیل بانوی عصمت و طهارت شد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، در سالروز شهادت حضرت ام ابیها فاطمه زهرا سلام الله علیها اشعاری جانسوز از علما و شعرای بزرگ شیعه را به جان و دل می خوانیم و بهره می بریم:
مرحوم آیت الله العظمی صافی گلپایگانی (ره):
ای دخت گرامی پیمبر ای سرّ رسول در تو مضمر
در بیت شریف وحی، خاتون بر چرخ رفیع مَجد اختر
ای شبه نبی به خلق و اوصاف ای نور مجسّم مصوّر
ای خادم خانه‌ تو حوّا و ای حاجب درگه تو هاجر
در طورِ لقا یگانه بانو در مُلک وجود زیب و زیور
با شیر خدا علیّ عالی هم‌ سنگر و هم پیام و همسر
مانند تو زن جهان‌ ‌ندیده‌است غمخوار و نگاهبانِ شوهر
ای عین کمال و جان بینش ای ‌شخص‌ شخیص عصمت ‌و فرّ
بر رفعت قدر تو گواه است بیت و حجر و مقام و مشعر
ای سیّده زنان عالم ای بضعه حضرت پیمبر
تو اصلی و دیگران همه فرع تو جانی‌ ودیگران چو پیکر
در مُلک وَلا ولیّة الله بر نخلِ وجود احمدی بَر
قرآن به فضیلت تو نازل برهان تو محکم و مقرّر
روی تو جمال کبریایی کوی تو رواق قُرب داور
از جوی تو شبنمی است زمزم و از بحر تو شعبه‌ای ‌است ‌کوثر
زآن خطبه آتشین که پیچید در ارض و سما بسان ‌تندر
محکوم شد آن نظام و گردید حق روشن و غالب و مظفّر
من عاجزم از بیان وصفت تو بحری و من ز قطره کمتر
ای امّ محامد و معالی ای از تو مشام جان معطّر
با این ‌همه عزّ و رفعت شأن با آن همه فخر بی حد و مرّ
از ظلم منافقین امّت شد قلب منیر تو مکدّر
آن را که نمود حقّ مقدّم کردند معاندان مؤخّر
بردند فدک ‌به ‌غصب و بسـتند بر باب تو گفته ‌ای مزوّر
افسوس شکست دشمن ‌دین‌ پهلوی تو را به ضربت در
بازوی تو را به تازیانه زد قنفذ ملحد سـتمگر
از سیلی و شرح آن نگویم کافتد به دل از بیانش آذر
در ماتم محسن شهیدت ماییم به سوگ و ناله اندر
بر لطفی صافی از سر لطف بنگر که بُوَد پریش و مضطر

مرحوم علامه محمد حسین غروی اصفهانی ره :

لیلی حسن قِدَم، چون سوخت از سر تا قدم *** همچو مجنون، عقلِ رهبر را دل دیوانه سوخت‌
گلشن فرّخ فر توحید، آن دم شد تباه *** کز سُمُومِ شرک، آن شاخ گل فرزانه سوخت‌
گنج علم و معرفت شد طمعه أفعی صفت *** تا که از بیداد دونان گوهر یکدانه سوخت‌
حاصل باغ نبوّت، رفت بر باد فنا *** خرمنی در آرزوی خامِ آب و دانه سوخت‌
کرْکسِ دون، پنجه زد بر روی طاوس أزل *** عالمی از حسرت آن جلوه مستانه سوخت‌
آتشی آتش‌پرستی در جهان أفروخته‌ *** خرمن إسلام و دین را تا قیامت سوخته‌
سینه‌ای کز معرفت گنجینه أسرار بود *** کی سزاوار فشارِ آن در و دیوار بود؟
طور سینای تجلّی، مَشعلی از نور شد *** سینه سینای وحدت، مشتعل از نار بود
ناله بانو زد أندر خرمن هستی شَرَر *** گوئی اندر طور غم، چون نخل آتشبار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی *** از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود
گردش گردون دون بین، کز جفای س مری *** نقطه پرگار وحدت، مرکز مسمار بود
صورتش نیلی شد از سیلی، که چون سیل سیاه *** روی گیتی۱ زین مصیبت، تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده‌ای از بندگان *** آنکه جبریل امینش بنده دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز *** تا توانائی به تن تا قوّت رفتار بود

گرچه بازو خسته شد، وز کار دستش بسته شد **** لیک پای همّتش بر گنبد دوّار بود
استاد علی انسانی:

گل، بر من و جوانی من گریه می‌کند

گل، بر من و جوانی من گریه می‌کند
بلبل به خسته جانی من گریه می‌کند

از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه می‌کند

از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه می‌کند

گل‌های من هنوز شکوفا نگشته‌اند
شبنم به باغبانی من گریه می‌کند

در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه می‌کند

گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه می‌کند

این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهره‌ی خزانی من گریه می‌کند

فردا مدینه نشنود آوای گریه‌ام
بر مرگ ناگهانی من گریه می‌کند
استاد غلامرضا سازگار"میثم"

ای ز دست و سینه و بازوی تو حیدر، خجل!

ای ز دست و سینه و بازوی تو حیدر، خجل!
هم غلاف تیغ، هم مسمار در، هم در، خجل

با غروب آفتاب طلعت نورانی‌ات
گشته‌ام سر تا قدم از روی پیغمبر، خجل

هم صدف بشکست، هم دردانه‌ات از دست رفت
سوختم بهر صدف، گردیدم از گوهر، خجل

همسرم را پیش چشم دخترم زینب زدند
مُردم از بس گشتم از آن نازنین دختر، خجل

گاه گاهی مَرد خجلت می‌کشد از همسرش
مثل من، هرگز نگردد مردی از همسر، خجل

همسرم با چادر خاکی به خانه باز گشت
از حسن گردیده‌ام تا دامن محشر، خجل

خواست زینب را بغل گیرد ولی ممکن نشد
مادر از دختر خجل شد، دختر از مادر، خجل

باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لاله‌ی پرپر، خجل

بانگ «یا فضّه خذینی» تا به گوش خود شنید
از کنیز خویش هم، شد فاتح خیبر، خجل

نظم «میثم» شعله زد، بر جان اولاد علی
تا لب کوثر بود از ساقی کوثر، خجل
سید حمیدرضا برقعی:

زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی‌تر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی‌تر

که قبل از قصۀ ‌«قالوا بلی» این زن بلی گفته‌ست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ست

ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه

نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد

زنی آن‌سان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را می‌ستاید در تواشیحش
جهان آرایه دارد از شگفتی‌های تلمیحش
جهان این شاه‌مقصودی که روشن شد ز تسبیحش

ابد حیران فردایش، ازل مبهوت دیروزش
ندانم‌های عالم ثبت شد در لوح محفوظش

چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!

مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم

مدام او وصله می‌زد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل می‌بندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر
تیمّم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر

همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده‌ست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده‌ست

غمی در جان زهرا می‌شود تکرار در تکرار
صدای گریه می‌آید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمان‌ها می‌شود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه می‌خواند کسی انگار

برایش روضه می‌خواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان

خدا را ناگهان در جلوه‌ای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند

صدای گریه آمد، مادرم می‌سوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن می‌دوخت در باران

وصیت کرد مادر، آسمان بی‌وقفه می‌بارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید!
تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنه‌ست، بالای سر او آب بگذارید

زمان رفتنش فرمود: می‌بخشید مادر را
کفن‌هایم یکی کم بود، می‌بخشید مادر را

بمیرم بسته می‌شد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان می‌شد سیاه آهسته آهسته
صدای روضه می‌افتد به راه آهسته آهسته
زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته

بُنَّیَ تشنه‌ای مادر برایت آب آورده…

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha